درستزمانی که من با خودم درگیر بودم تا حالش رو بپرسم
دقیقا همون لحظههایی که من اولین بازدید کنندهی متنش و اولین همدردش بودم
داشتم با قلبم میجنگیدم.
برای عقب کشیدن ، سکوت کردن و دوباره خفهشدن.
و حالا یه ادم پیدا شده . یکی که جرعت داره.
یکی که با خودش نمیجنگه، کسی که بهش همهچیو میگه و خیلی راحت میتونه باهاش حرف بزنه.
تو این یه مورد .. بهم حق بده تا بهش حسودی کنم.
همیشه من اولین بودم . من کسی بودم که پیدات کردم.
من کسی بودم که شناختمت ، بهت توجه کردم و مواظبت بودم.
لحظههایی که قلبت میگرفت من هم حسش میکردم.
من کسی بودم که بخاطره اشکات گریه کردم و تو روی معلم ریاضیمون ایستادم و قید درسش رو زدم. من کسی بودم که نگرانت بود و پلهها رو با قلبی لرزون بالا میومد تا بهت برسه و ببینتت.
من کسی بودم که وقتی لبخندهاتو میدید فراموش میکرد باید به ادمای اطرافت حسودی کنه.
همهی اینا من بودم. منی که ، هیچوقت نبود..
منی که هیچوقت ندیدیش ، چون همیشه یه گوشهقایم میشدم.
و حالا منم که دارم با خودم میجنگم تا یک بارهدیگه پام رو فراتر از خطقرمزهام نزارم.
عبور از خطقرمزهام . هیچوقت عواقب خوبی نداشت. نه برای من و نه برای تو و نه برای اون.