خودمو جمعو جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهیها و محو بشم تو روشنایی..
حالا میفهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دستوپاشو میبنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت میشیم.
گیر میکنیم تو تله و دستوپا میزنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیکتاک عقربههای ساعت.
به خودمون که میایم میبینیم ماههاست اینجاییم!
کی قراره نجاتمون بده؟ کی قراره دستمونو بگیره.
ایا من میتونم خودمو نجات بدم؟ میتونم این طناب رو ببرم و دستهام رو باز کنم؟
میتونم از دل این تاریکی پرواز کنم..؟