دیشب ، در یک کلمهغیرِقابل پیش بینی!
وقتی به ساعت نگاه کردم عدد ۲ رو نشون میداد.
خسته بودم ولی یه حسی بهم میگفت یکم دیگه صبر کن.
و همهچیز از همین یکم دیگه شروع شد..
بحث من و فاط جوری بود که نمیشد براش پایانی رو پیشبینی کرد.
و از طرفی من هم نمیتونستم چیزی که میخواست رو بهش بدم.
با اینکه ما بهترین دوستهای هم بودیم.در واقع هستیم!!
اینکه چطور این اتفاقات افتاد برمیگرده به
احساس اضافی بودن.
راستش ما از این شروع کردیم به حرف زدن و یهو رسیدیم به جایی که فکرش رو هم نمیکردم.
اول حرفهامون خوب بود.
کلی ایدهی جدید و توضیح دادن اتفاقات گذشته و اینا..
اما این وسط من به جرم گفتن حقیقت همه چیو خراب کردم.
میدونستم خوشش نمیاد بهش دروغ بگم.میدونستم از دروغ متنفره! من حقیقت رو گفتم .. اما نمیدونستم اون یه برداشت دیگهمیکنه.
و نتیجهش شد سه-چهار روز بحث و سردرگمی.
اون از من یه جواب میخواست و من حتی حاظر نبودم بهش فکر کنم.
من دلخور شدم ازش.من بهش گفته بودم از اینکه به حقیقت فکر کنم میترسم.من براش توضیح داده بودم. و اون بهم گفته باشه.منو درک میکنه.
اما وقتی بحث شروع شد زد زیره حرفاش و نفهمید چقدر منو ناراحت و پشیمون کرده.
از اینکه بهش رازم رو گفتهبودم حسابی پشیمون شده بودم.. از اینکه اون لحظه بهش اعتماد کرده بودم و حقیقت رو گفته بودم پشیمون بودم.اما من بازم حرف نزدم. دهنمو باز نکردم تا هیچی خراب نشه.
اون فکر میکرد من مقصرم،اون فکر میکرد تنها کسیه که قلبش شکسته.
اما اشتباه بود و من نمیتونستم بهش ثابت کنم چون قرار نبود هیچوقت بهش بگم حقیقت چیه.
من نمیتونستم بگمش.
من نمیتونستم از چیزی که نقطه ضعفمه و دارم باهاش دستوپنجه نرم میکنم حرف بزنم. نمیتونستم از چیزی که توی ذهنمه بهش بگم. و این زمان بحثمون رو طولانی تر کرد.
هم اعصابمون رو بهم ریخت،هم اشکمون رو در اورد و هم برای باره دوم.قلبجفتمون شکست.
از بین تک تک قضاوتها و کلماتی که بهم میگفت یکیشون منو نابود کرد.
فقط یکی!
هیچکدوم به اندازه اون کلمه درد نداشت..
راجب دیشب..
من انلاین بودم و فاط هم همینطور. ما حرف میزدیم و بازم بحثمون سر گرفت.
نمیگم سره چی و چطوری.
هرچی که بود من بهش گفتم هرچی که میخواد بگه.من قرار نیست جوابی بهش بدم.
و خیلی مسخرهست حتی اون لحظه هم به فکر این بودم که دلش نشکنه. و اون هنوزم فکر میکنه باید حرفای گذشتهرو تکرار کنه در حالی که واقعا برام مهمه.
فکر میکرد تمام حرفام و احساساتم و محبتهام فیکبودن. اونم فقط بخاطره یک کلمه "جایگاه!"
من براش توضیح دادم.بهش فهموندم اون صمیمیترین دوسته منه.فایده نداشت.
هیچی رو باور نمیکرد.چون تمامه مغزش پر شده بود از گذشته..
دیشب هم شاد بودم و هم غمگین. بحثمون زود تموم شد اما هیچکس نفهمید من گریه کردم..
من گریه کردم چون یک جملهرو خوندم. و اون اشکها مثل اخرین خداحافظی بودند.
من گریه کردم چون فکر کردم قراره همهچی تموم بشه.چون فکر کردم دیگه مدرسه رفتم فایدهای نداره.
چون میدونستم از پشت گوشی نمیشه فهموند که چقدر یک ادم میتونه دلتنگ باشه.
و انگار که خدا صدای گریههام رو شنیده باشه.
اون بهم کمک کرد..
اون منو نجات داد . و من از ته ته قلبم ازش ممنونم.
اشکهام رو پاک کردم.مثل معجزهمیموند.
چون واقعا معجزه بود..
ساعت ۵:۳۰ صبح.من روی تختم دراز کشیده بودم. ونگاهم پنجرهرو دنبال میکرد. به انتظاره طلوع خورشید.
من تنهایی طلوع خورشید رو نگاه کردم. و چقدر غمانگیز بود اون طلوع..
میتونستم صدای گریههای نوزاد رو بشنوم.
صدای لالاییهای پدرانهای که گریهها رو قطع میکرد.
و خورشیدی که با طلوعش یک دختر بچهرو متولد کرده بود.
ما همدیگه رو میشناختیم.
عمرم به اندازه خورشید نیست اما در این لحظه ما جفتمون تنهاییم.
به همدیگه نگاه میکنیم.
لبخنده تلخی میزنیم. و به سرنوشتمون نگاه میکنیم.
تنهایی...