loading...

VIOLET

دیشب قبل از خواب داشتم به اتفاقاتی که ممکن بود در اینده‌بیوفته فکر میکردم. به سوال‌ها و جواب‌هام. به حرفایی که ممکنه بزنم. به بی توجهی‌هام و اشک‌هایی که ممکنه ج...

بازدید : 299
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 19:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

VIOLET

دیشب قبل از خواب داشتم به اتفاقاتی که ممکن بود در اینده‌بیوفته فکر میکردم.

به سوال‌ها و جواب‌هام.

به حرفایی که ممکنه بزنم.

به بی توجهی‌هام و اشک‌هایی که ممکنه جلو‌شونو بگیرم.

همینطور که داشتم توی مغزم با خودم بحث میکردم،متوجه شدم چقدر حرف سره دلم مونده و من نزدم..

چقدر حرف برای گفتن داشتم و هیچوقت به زبون نیاورده بودم.

داشتم سره عشق و دوست‌داشتن با خودم بحث میکردم.

به تک تک سوالات توی مغزم جواب میدادم و برای خودم تجزیه و تحلیل میکردم.

اینکه عشق چقدر خطرناکه.

اینکه ادم چجوری عاشق میشه.

اینکه چطور بفهمه عاشق شده.

اینکه فرق دوست داشتن با عاشق شدن چیه.

اینکه ایا دوست‌داشتن میتونه عشقو شکست بده یا نه.

به هزاران سوالِ توی مغزم جواب میدادم و متوجه نشدم زمان چقدر گذشته..

و من چطور بیدار شدم.

ساعت 5 صبح بود. الارم گوشی مامانم صداش در اومده بود و خالم منو بیدار کرده بود تا خاموشش کنم.

من تمامه این مدت درگیر بودم.

درگیره سوالات مغزم..

گوشی‌رو خاموش کردم و برگشتم روی تختم.

احساس تنهایی میکردم.پتو رو دوره خودم پیچیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم.

چشمام رو روی هم گذاشتم و دوباره به سوالات فکر کردم.

بر خلاف دیشب،همه‌چی از مغزم پریده بود.

تنها یه صدایی توی مغزم می‌گفت گوشیم رو چک کنم و بعد بخوابم.

چند دقیقه نت رو وصل کردم و چرخی توی واتساپ و وبلاگ زدم.

وقتی گوشی رو برگردوندم سره جاش.

بیشتر احساس تنهایی کردم،انگار یه چیزی درست نبود.دلم میخواست هرچه زودتر چشمام رو ببندم و یه رویای شیرین ببینم.

اما خوابم نمی‌برد،تنهایی نمیزاشت بخوابم.

محکم بالشم رو بغل کردم،پاهامو جمع کردم و چشمام رو بستم.

فایده نداشت.. احساس سرما می‌کردم.

با اینکه دمای بدنم خیلی بالا بود من احساس سرما میکردم.

فایده نداشت چقدر خودم رو به خواب می‌زدم.

فایده نداشت چقدر احساس تنهایی میکردم.

اینکه خوابم نمیبرد. نشون میداد. شب چقدر میتونه بی‌رحم باشه.

نشون میداد باز هم کم اورده بودم.

باز هم باید با هزار تا فکرو خیال الکی خودمو سرگرم میکردم. تا یادم بره ، چقدر توی این لحظه‌به یه بغل گرم نیاز دارم.تا یادم بره چقدر نیاز به توجه دارم.

چقدر دلم تنگ شده.

و چقدر از خودم دور شدم..

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 98
  • بازدید کننده امروز : 24
  • باردید دیروز : 60
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 208
  • بازدید ماه : 326
  • بازدید سال : 1097
  • بازدید کلی : 22830
  • کدهای اختصاصی